وقت ماجراجویی!

بعد چند تا پست جدی ، یه پست فان براتون دارم.

آیا ادمی هستین که از رها شدن توی خیالاتش لذت میبره؟ آیا جهان های تخیلی و فانتزی رو دوست دارین؟ براتون یه سریال خیلی خوب دارم

adventure time یه سریال کارتونی فانتزیه توی یه جهان خیالی جریان داره که توش همه جور موجودی هست و شخصیت اصلی با دوستش هدفشون ماجراجویی توی این دنیا و کمک به مردمه. خیلی نمیتونم خلاصه کنمش هر کسی میتونه یه برداشت متفاوت از این سریال داشته باشه. از لحاظ بصری گاهی صحنه های خیلی زیببا و لذت بخشی داره که اگه اهل هنر باشین خیلی ازش لذت میبرین.خیلی هم رنگارنگ و شاد و آرامش بخشه.

و اصلا هم فکر نکنین برای بچه هاست، مخاطب اصلیش ادماییه که دوست دارن برای چند دقیقه که شده از دنیای خودمون جدا بشن و توی دنیای خیال غرق بشن.خلاصه اگه این توضیحات توجهتون رو جلب کرد حتما بهتون پیشنهاد میکنم برین چند قسمت ببینین و اگه خوشتون اومد ادامه بدینش. هر قسمت 10 دقیقه س و یه داستان کوتاه توش اتفاق می افته و توش با شخصیت ها و دنیا بیشتر آشنا میشین. ففط متاسفانه کامل زیر نویس نشده ولی با انگلیسی خیلی ساده ای که داره فکر نکنم خیلی به مشکلی بخورین.در آخر هم چند تا عکس دیگه براتون میذارم.

اگه نگاه کردینش و دوستش داشتین بیاین نظرتونو به منم بگینD:

تا دفعه بعد خداحافظ

۱ نظر
kvothe

بابا لنگ دراز

چند روز پیش داشتم به کتاب های قدیمیم فکر میکردم که یهو یاد بابا لنگ دراز افتادم. فکر میکنم تقریبا همه خوندنش ولی اگه هنوز نخوندین یا فکر میکنین خیلی معروفه و باید حوصله سر بر و کلیشه ای باشه حتما حتما این پیش فرض هاتون رو کنار بذارین و برین حداقل سی چهل صفحه ازش بخونین اگه خوشتون نیومد ادامه ندین واقعا حیفه اگه نخونینش.

کسایی که خوندنش میدونن که کتاب در واقع یه سری نامه س که شخصیت اصلی به بابا لنگ دراز مینویسه و برای من اولین کتاب این سبکی بود که خوندم و خیلی دوستش داشتم ولی قشنگیش فقط به همین نیست. برای من زیبایی اصلیش انرژی زندگی ایه که توی کتاب جریان داره. شخصیت اصلی از یه جای خیلی پایین شروع میکنه و یواش یواش به اوج زندگی رویاییش میرسه اما توی همه ی این مسیر شاد زندگی میکنه و در لحظه زندگی میکنه و این به نظر من مشکل خیلیا از جمله خودم هست که همیشه زندگی اصلی رو به آینده موکول می کنیم و ممکنه اون آینده هیچ وقت نیاد یا یه اتفاقی بیفته که زندگی رو کاملا خراب کنه و دیگه حتی افسوس اون روز های نه چندان خوب قدیمی رو بخوریم.

یکی از دلایل اصلی من هم برای وبلاگ نوشتن/خوندن همینه که مثل این کتاب با زندگی و افکار یه فرد همراه میشیم و فراز و نشیب هاشو میبینیم و در کل خیلی جالبه. انگار از زندگی روتین خودت در میای و وارد زندگی یه فرد دیگه میشی.

الان کار دارم بااید برم وگرنه خیلی دوست داشتم دربره این موضوع بیشتر فکر کنم و بنویسم. فعلا!

۰ نظر
kvothe

روابط شبه اجتماعی

مثل همیشه داشتم توی اینترنت میچرخیدم که یه کلمه ی جدید به چشمم خورد. parasocial relationships.(معادل فاسی ای براش پیدا نکردم و اینجا ارتباطاط شبه اجتماعی رو براش به کار مبرم) بعد از خوندن درباره ش دیدم که چقدر درمورد من درسته و قشنگ رفتار هام رو توجیه میکنه.حالا چی هست این ارتباطاط شبه اجتماعی.

بخوام خلاصه کنم ارتباطات شبه اجتماعی ، رابطه یه طرفه ایه بین مصرف کننده و تولید کننده ی محتوا توی اینترنت یا تلویزیون به طوری که فرد مصرف کننده شناخت کامل از تولید کننده داره و نظرات و افکارش رو میشناسه و گاهی وقتی خیلی زیاده روی میکنه اون فرد رو دوست خودش میدونه درحالی که اون شخص تولید کننده هیچ اطلاعی از وجود فرد نداره.

دلیل به وجود اومدن این رابطه معمولا اینه که فرد مصرف کننده ای که نمیتونه روابط اجتماعی برقرار کنه( معمولا به دلیل هراس اجتماعی که مطالعات نشون دادن بیشتر کسایی که این روابط رو برقرار میکنن دارای هراس اجتماعی هستن) برای جایگزین کردن ارتباطات اجتماعی ای که لازم داره به این نوع ارتباطاتی روی میاره که کاملا از لحاظ فیزیکی بی خطر هستن، توشون حق انتخاب برای پیدا کردن شخص مقابلش داره و هر وقت بخواد میتونه ازشون استفاده کنه و احساس تعلق و اجتماعی بودن بکنه.

آیا این روابط خوب هستن؟ ظاهرا هنوز اونقدری جواب این سوال رو نمیدونیم. قطعا اگه فرد اینقدر توی این روابط زیاده روی بکنه که افرادی که توی شبکه های اجتماعی یا تلویزیون میبینه رو به عنوان دوست خودش ببینه و اونا رو توی ذهنش همیشه کنار خودش داشته سالم نیست. از طرف دیگه در حد کمش تا حدودی نیاز ارباطات اجتماعی رو برای افراد براورده میکنه و میتونه برای افراد مبتلا به هراس اجتماعی نمونه خوبی از یه ارتباط اجتماعی باشه. اما خطرش اینه که به طور کامل جایگزین روبط اجتماعی بشه و تصور غلطی از روابط اجتماعی واقعی توی ذهن شخص بگذاره که با دنیای واقعی فرق داره.

حالا آخر این روابط خوبن یا نه؟ فکر کنم هنوز کامل ثابت نشده که کاملا خوبن یا کاملا بدن ولی در حد متعادلش میتونه خوبیایی داشته باشه و زیاده روی توش و این روابط رو مثالی از روابط اجتماعی واقعی قرار دادن میتونه خطرناک باشه.

تمام این بحث ها که آدم به خاطر عدم تواناییش توی برقرار کردن روابط اجتماعی واقعی به این روابط روی میاره کاملا در مورد من صدق میکنه و من از یوتیوب برای برآورده کردن این نیاز استفاده میکنم و حس میکنم خوبی ها و بدی هاش رو هم دیدم. به نظرم این که ادم حداقل دلیل رفتار هاش رو بدونه خیلی خوبه و میتونه به زندگیش کمک کنه. اگه دوست دارین بیشتر در باره این موضوع بخونین parasocial relationships رو سرچ کنین.

 

۰ نظر
kvothe

داستان زندگی(*تنهایی) من

هیچ وقت ادم های زیادی رو کنارم نداشتم.

فکر که میکنم ، از همون اول اول مدرسه، هیچ وقت ادمی نبودم که تو گروه های بزرگ دستی باشم و با همه رابطه داشته باشم یا با خانواده ام (بجز برادرم) نزدیکی زیادی اشته باشم.، معمولا فقط یه دوست داشتم که باهاش همیشه حرف میزدم و یه چند نفر دیگه رو هم میشناختم. راستش واقعا تا دوران راهنمایی هم از این موضوع ناراحت نبودم، خوشبختانه ادمای خیلی خوبی رو داشتم که منو به خاطر خودم میخواستن و هرچند کم بودن، اما از بودن باهاشون خوشحال بودم.اما توی دوران راهنمایی همه چیز فرق کرد.

به یه مدرسه ای می رفتم که توش همه از بالا ی شهر بودن و کفش های گرون قیمت و ماشین های مدل بالا و پدر و مادر دکتر و وکیل داشتن. منم از خانواده ی پایینی نبودم ولی وقتی بچهای و توی یه همچین محیطی قرار میگیری که همه ازت چند لول بالا ترن، احساس بدبختی میکنی و اعتماد به نفست نابود میشه، حتی اگه از همه شون از نظر درسی بهتر باشی بازم فایده ای نداره. نمیتونی از بچه های باحال باشی و دوستای خوب پیدا کنی. این دوران بود که باعث شد من از خودم بدم بیاد و فکر کنم من لیاقت هیچ چیزی رو ندارم و عجیب غریبم. اوایل دوران راهنمایی وقتی بچه ها میرفتن بازی کنن ، منم میرفتم بینشون و اصلا نگران نبودم که ایا منو میخوان یا از من بدشون میاد، ولی اخرش میترسیدم که همه مسخره م کنن برای همین به کسی نزدیک نمیشدم. هر چند دوست های خیلی خوبی هم توی این دوران پیدا کردم، ادمایی که اکثرا لیاقتشون رو نداشتم اما اونا با من موندن و خیلی ازشون ممنونم. حیف که خیلی وقته ازشون سراغ نگرفتم ولی بچه ها من دوستون دارم و هیچ وقت یادم نمیره وقتایی رو که با من بودین و باعث شدین بهترین خاطراتمو بسازم.

بعد از دوران راهنمایی که اعتماد به نفس کودکی م نابود شد و دچار افسردگی شدم بد ترین سال عمرم اومد.سال اول دبیرستان. توی این سال بد ترین اتفاقای ممکن سرم اومد.به زور پدر و مادرم مدرسه ام رو عوض کردم و به دبیرستانی رفتم که "بهتر" بود نه اونی که دوستام میرفتن. بجز دو سه تا از هم همکلاسی های راهنماییم هام کس دیگه ای رو اونجا نمشناختم. هفته اول رو هم چون رفته بودیم مسافرت نرفتم کلاس ها و اولین ورودم به دبیرستان عملا فاجعه بود. معلم هایی که از غیبتم عصبانی بودن و بچه هایی که همه گروه های دوستی شون رو تشکیل داده بودن و دیگه هیچ جایی برای من نبود. فکر میکنم اگه اون یه هفته رو از دست نداده بودم شاید کل تجربه ی دبیرستانم فرق میکرد. خلاصه میکنم اون سال بد ترین سال عمرم بود.با پدر و مادرم بزرگ ترین دعوای عمرمو کردم چون نمیزاشتن برگردم مدرسه ای که دوستام توش بودن، درس ها وحشتناک بود و معلما انگار هیچ انسانیتی نداشتن. بالاخره چند تا دوست خیلی خوب پیدا کردم اما بازم زنگ تفریح ها تنها و خجالت زده بودم.تمرکز نداشتم و افسردگی و اظطراب داشت منو نابود میکرد. خوشبختانه اون سال تموم شد و بدی هاش هم باهاش رفت.

سال دوم دبیرستان خیلی سال بهتری بود.در واقع شاید از بهترین سال های عمرم بود.توی این سال هم دوستای بیشتری کنارم داشتم و هم اتفاقایی افتاد که جای گفتنشون اینجا نیست اما اتفاق های خیلی خوبی بودن. سال اخر دبیرستان هم که سال کنکور بود و خوبی ها و بدی های خودش رو داشت.دوست های جدید پیدا کردم و تلخی ها و شیرینی های خاص خودشو داشت و خیلی خوشحالم که با ادم های خیلی خوبی توی این سال اشنا شدم.

و اون سال تموم شد و بالاخره رسیدیم به دانشگاه. جایی که فکر میکردم قراره عوض شم و کلی دوست پیدا کنم اما همون ترس ها توم مونده بود و بازم به جز دایره ی کوچیک دوستام نتونستم با کسی اشنا بشم.تا کرونا اومد و گیر افتادیم توی خونه و بقیه شو همه میدونیم.

راستش اصلا برنامه ای برای نوشتن این پست نداشتم اما یه چیزی اذیتم میکرد و به فکرم رسید که بیام و همه چی رو اینجا بنویسم. نزدیک ترین دوستی که توی یه ترم و خورده ای که توی دانشگاه بودیم پیدا کردم، بعد کرونا هم بهم زنگ میزد و حرف میزدیم و ... ولی بعد یه مدت فهمیدم که فقط وقتایی که کمک منو لازم داره، بهم زنگ میزنه و شک کردم که اصلا به خودم علاقه ای داشته باشه. ولی آدم این جور  فکر ها به سرش میزنه ولی بعدش به خودش میگه نه! اشتباه میکنی و هزار جور بهوونه میاره ولی اتفاقی که الان افتاده اینه که ترم تموم شده و اون دوستم الان چند هفته اس که اصلا نه بهم پیام داده و نه زنگ زده. من سه چهار بار بهش پیام دادم و سعی کردم که باهاش حرف بزنم اما انگار نه انگار! در حد یه کلمه بهم جواب میده و همین. منم که عملا دوست دیگه ای توی دانشگاه ندارم که باهاش حرف بزنم و خیلی احساس تنهایی میکنم. یعنی دوست های دبیرستانم رو دارم ها! ینی روزی به چهر پنج نفر پیام میدم و باهاشون حرف میزنم ولی خیلی احساس بدیه که چند ماه دانشگاه بری و با کلی ادم رفت و امد کنی ولی بعد کرونا دیگه هیچ کس رو نداشته باشی. عملا حس میکنم با دانشگاه هیچ ارتباطی ندارم. مخصوصا الان که گفتن دو ترم اینده هم مجازیه و امیدی به تموم شدن کرونا نیست دیگه میترسم همه کلا وجود من رو یادشون بره! جداً ترسناکه نمیدونم چیکار کنم. این بود که یهو اومدم این جا و داستان رو ا اول تعریف کردم.

همیشه ارزو میکنم که کاش منم مثل دیگران میتونستم راحت با همه دوست بشم و ارتباط داشته باشم ولی نمیشه! نمیدونم چیکار باید بکنم. خیلی ناراحتم.ولی حداقل تا بعد کرونا فرصت هست که مطالعه کنم و ببینم برای این مشکلاتم چیکار میتونم بکنم.نور امید کوچیکیه ولی حداقل هست. ببخشید که این پست خیلی طولانی و ناراحت کننده بود منم اصلا دوست ندارم چیزای ناراحت کننده بخونم/بنویسم ولی اینا رو باید میگفتم. قول میدم پست های بعدم ناراحت کننده نباشه! و ببخشید به خاطر این که بد مینویسم. تلاش میکنم جمله بندی ها و کلمه هامو بهتر استفاده کنم.

مرسی که خوندین تا دفعه ی بعد خداحافظ.

۰ نظر
kvothe

سلام!

سلام!

راستش نمیدونم چه جوری شروع کنم. نمیخوام با لحن جدی بنویسم برای همین با لحن عادی می نویسمش، ولی هیچ وقت تو عادی نوشتن خوب نبودم. حالا شما هم اینو میدونین برای همین برای بد نوشتن بهانه دارم! 

خوب اگه به خاطر مقدمه ی بیخودی که نوشتم هنوز فرار نکردین سلام! و مرسی. راستش خیلی تعجب میکنم اگه کسی در حال خوندن این متن باشه! فکر نکنم دیگه کسی وبلاگ بخونه. همیشه دوست داشتم یه 7-8 سال زود تر به دنیا میومدم، توی دوران طلایی وبلاگ نویسی و یاهو مسنجر و چت روم و اسکایپ! نه توی دورانی که پیام های تلگرامتو سین نمیکنی چون حوصله ی ملت رو نداری! البته این مشکل بیشتر از خودمه فکر کنم! ببخشید پراکنده حرف میزنم. این حرف ها باشه برای پست های بعد اینجا میخوام بیشتر مقدمه بگم و معرفی کنم خودمو.

خوب نمیدونم در چه حد باید اطلاعات بدم از خودم، من یه پسر 19 ساله ، دانشجوی کامپیوتر یه دانشگاهی هستم که اسمشو نمیخوام بگم (یه وقت یکی از بچه ها این جا رو پیدا نکنه|:) ، امروز، بعد اخرین امتحان این ترم دانشگاه بالاخره تصمیم گرفتم یه وبلاگ بزنم و فکرامو توش بنویسم. باید خیلی وقت پیش این کارو می کردم شاید یه 5-6 سال پیش ولی دیگه نشد دیگهD:.

تو بچگیم خیلی وبلاگ میخوندم و نظر میذاشتم، قبلا هم یه وبلاگ معرفی کتاب داشتم ولی 4-5 تا پست بیشتر نذاشتم توش (امیدوارم این جا به سرنوشت اونجا دچار نشه) ولی اخیرا خیلی وبلاگ نخوندم شاید تو چند سال اخیر کلا 2 تا، ولی وقتی یه وبلاگ خوب پیدا میکنم خیلی جذبش میشم. امیدوارم شما هم از خوندن وبلاگ من لذت ببرین!

خوب همین دیگه چیزی ندارم بگم! تو پست بعدی می بینمتون.

(نمیدونم چرا دارم اینا رو خطاب به یکی مینویسم کسی که نمیخونه اینجا رو:|)

۰ نظر
kvothe