هیچ وقت ادم های زیادی رو کنارم نداشتم.

فکر که میکنم ، از همون اول اول مدرسه، هیچ وقت ادمی نبودم که تو گروه های بزرگ دستی باشم و با همه رابطه داشته باشم یا با خانواده ام (بجز برادرم) نزدیکی زیادی اشته باشم.، معمولا فقط یه دوست داشتم که باهاش همیشه حرف میزدم و یه چند نفر دیگه رو هم میشناختم. راستش واقعا تا دوران راهنمایی هم از این موضوع ناراحت نبودم، خوشبختانه ادمای خیلی خوبی رو داشتم که منو به خاطر خودم میخواستن و هرچند کم بودن، اما از بودن باهاشون خوشحال بودم.اما توی دوران راهنمایی همه چیز فرق کرد.

به یه مدرسه ای می رفتم که توش همه از بالا ی شهر بودن و کفش های گرون قیمت و ماشین های مدل بالا و پدر و مادر دکتر و وکیل داشتن. منم از خانواده ی پایینی نبودم ولی وقتی بچهای و توی یه همچین محیطی قرار میگیری که همه ازت چند لول بالا ترن، احساس بدبختی میکنی و اعتماد به نفست نابود میشه، حتی اگه از همه شون از نظر درسی بهتر باشی بازم فایده ای نداره. نمیتونی از بچه های باحال باشی و دوستای خوب پیدا کنی. این دوران بود که باعث شد من از خودم بدم بیاد و فکر کنم من لیاقت هیچ چیزی رو ندارم و عجیب غریبم. اوایل دوران راهنمایی وقتی بچه ها میرفتن بازی کنن ، منم میرفتم بینشون و اصلا نگران نبودم که ایا منو میخوان یا از من بدشون میاد، ولی اخرش میترسیدم که همه مسخره م کنن برای همین به کسی نزدیک نمیشدم. هر چند دوست های خیلی خوبی هم توی این دوران پیدا کردم، ادمایی که اکثرا لیاقتشون رو نداشتم اما اونا با من موندن و خیلی ازشون ممنونم. حیف که خیلی وقته ازشون سراغ نگرفتم ولی بچه ها من دوستون دارم و هیچ وقت یادم نمیره وقتایی رو که با من بودین و باعث شدین بهترین خاطراتمو بسازم.

بعد از دوران راهنمایی که اعتماد به نفس کودکی م نابود شد و دچار افسردگی شدم بد ترین سال عمرم اومد.سال اول دبیرستان. توی این سال بد ترین اتفاقای ممکن سرم اومد.به زور پدر و مادرم مدرسه ام رو عوض کردم و به دبیرستانی رفتم که "بهتر" بود نه اونی که دوستام میرفتن. بجز دو سه تا از هم همکلاسی های راهنماییم هام کس دیگه ای رو اونجا نمشناختم. هفته اول رو هم چون رفته بودیم مسافرت نرفتم کلاس ها و اولین ورودم به دبیرستان عملا فاجعه بود. معلم هایی که از غیبتم عصبانی بودن و بچه هایی که همه گروه های دوستی شون رو تشکیل داده بودن و دیگه هیچ جایی برای من نبود. فکر میکنم اگه اون یه هفته رو از دست نداده بودم شاید کل تجربه ی دبیرستانم فرق میکرد. خلاصه میکنم اون سال بد ترین سال عمرم بود.با پدر و مادرم بزرگ ترین دعوای عمرمو کردم چون نمیزاشتن برگردم مدرسه ای که دوستام توش بودن، درس ها وحشتناک بود و معلما انگار هیچ انسانیتی نداشتن. بالاخره چند تا دوست خیلی خوب پیدا کردم اما بازم زنگ تفریح ها تنها و خجالت زده بودم.تمرکز نداشتم و افسردگی و اظطراب داشت منو نابود میکرد. خوشبختانه اون سال تموم شد و بدی هاش هم باهاش رفت.

سال دوم دبیرستان خیلی سال بهتری بود.در واقع شاید از بهترین سال های عمرم بود.توی این سال هم دوستای بیشتری کنارم داشتم و هم اتفاقایی افتاد که جای گفتنشون اینجا نیست اما اتفاق های خیلی خوبی بودن. سال اخر دبیرستان هم که سال کنکور بود و خوبی ها و بدی های خودش رو داشت.دوست های جدید پیدا کردم و تلخی ها و شیرینی های خاص خودشو داشت و خیلی خوشحالم که با ادم های خیلی خوبی توی این سال اشنا شدم.

و اون سال تموم شد و بالاخره رسیدیم به دانشگاه. جایی که فکر میکردم قراره عوض شم و کلی دوست پیدا کنم اما همون ترس ها توم مونده بود و بازم به جز دایره ی کوچیک دوستام نتونستم با کسی اشنا بشم.تا کرونا اومد و گیر افتادیم توی خونه و بقیه شو همه میدونیم.

راستش اصلا برنامه ای برای نوشتن این پست نداشتم اما یه چیزی اذیتم میکرد و به فکرم رسید که بیام و همه چی رو اینجا بنویسم. نزدیک ترین دوستی که توی یه ترم و خورده ای که توی دانشگاه بودیم پیدا کردم، بعد کرونا هم بهم زنگ میزد و حرف میزدیم و ... ولی بعد یه مدت فهمیدم که فقط وقتایی که کمک منو لازم داره، بهم زنگ میزنه و شک کردم که اصلا به خودم علاقه ای داشته باشه. ولی آدم این جور  فکر ها به سرش میزنه ولی بعدش به خودش میگه نه! اشتباه میکنی و هزار جور بهوونه میاره ولی اتفاقی که الان افتاده اینه که ترم تموم شده و اون دوستم الان چند هفته اس که اصلا نه بهم پیام داده و نه زنگ زده. من سه چهار بار بهش پیام دادم و سعی کردم که باهاش حرف بزنم اما انگار نه انگار! در حد یه کلمه بهم جواب میده و همین. منم که عملا دوست دیگه ای توی دانشگاه ندارم که باهاش حرف بزنم و خیلی احساس تنهایی میکنم. یعنی دوست های دبیرستانم رو دارم ها! ینی روزی به چهر پنج نفر پیام میدم و باهاشون حرف میزنم ولی خیلی احساس بدیه که چند ماه دانشگاه بری و با کلی ادم رفت و امد کنی ولی بعد کرونا دیگه هیچ کس رو نداشته باشی. عملا حس میکنم با دانشگاه هیچ ارتباطی ندارم. مخصوصا الان که گفتن دو ترم اینده هم مجازیه و امیدی به تموم شدن کرونا نیست دیگه میترسم همه کلا وجود من رو یادشون بره! جداً ترسناکه نمیدونم چیکار کنم. این بود که یهو اومدم این جا و داستان رو ا اول تعریف کردم.

همیشه ارزو میکنم که کاش منم مثل دیگران میتونستم راحت با همه دوست بشم و ارتباط داشته باشم ولی نمیشه! نمیدونم چیکار باید بکنم. خیلی ناراحتم.ولی حداقل تا بعد کرونا فرصت هست که مطالعه کنم و ببینم برای این مشکلاتم چیکار میتونم بکنم.نور امید کوچیکیه ولی حداقل هست. ببخشید که این پست خیلی طولانی و ناراحت کننده بود منم اصلا دوست ندارم چیزای ناراحت کننده بخونم/بنویسم ولی اینا رو باید میگفتم. قول میدم پست های بعدم ناراحت کننده نباشه! و ببخشید به خاطر این که بد مینویسم. تلاش میکنم جمله بندی ها و کلمه هامو بهتر استفاده کنم.

مرسی که خوندین تا دفعه ی بعد خداحافظ.